سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پاکدامنى زیور درویشى است ، و سپاس زینت توانگرى . [نهج البلاغه]

روی بازگشتن به وطن ندارم، دیگر خجالت میکشم برگردم!

ارسال‌کننده : تمنا در : 90/1/30 11:56 عصر

مطلب جالبی رو در سایت تابناک خوندم و اینجا می زارم...........

به نام خدا

محسن، عاشق و دلداده بود؛ عاشق خدا و دلداده اهل بیت عصمت و طهارت ـ علیهم السلام ـ و ارادت او به حضرت فاطمه زهرا(س) زبانزد دوستان و آشنایان بود. او که در آخرین وداع با مادرش، با برگزاری سوگواری و روضه شهادت حضرت زهرا(س) تأکید کرد که در عملیات «کربلای 5» که رمز آن «یا فاطمة الزهرا» بود، به شهادت رسید.

به گزارش «تابناک»، بسیجی شهید، «محسن چاردولی» در شب‌های آخر زندگی خاکی‌اش در این دنیا، گوشه‌ای از تراوشات ذهنی خود را یادداشت کرده است.

 در این روزها که با ایام فاطمیه و سوگواری زهرای مرضیه(س) گره خورده، بخش‌هایی از دست‌نوشته‌های او را تقدیمتان می‌کنیم:

روی بازگشتن به وطن ندارم، دیگر خجالت می‌کشم برگردم. آخر تا کی این رفتن و بازگشتن باید ادامه یابد؟ شهادت ..........

نزدیک غروب احساس کردم باید قرآن بخوانم. قرآن را باز کردم، عبارت بود از «اقترب للناس حسابهم ... » اینطور برداشت کردم که مرگ نزدیک است، ولی من خودم را به چیزهای دیگر مشغول کردم، مقداری دیگر خواندم عجیب بود. خیلی عجیب، بعد از آن برای قدم زدن در مقر به راه افتادم.

بیشتر در این مورد فکر می‌کند که بعد از شهادت چه خواهد شد و پیش از آن چه باید بکنم. احساس می‌کنم که خیلی کارها را باید می‌کردم و بکنم که نشده است. تقریبا به این نتیجه رسیده‌ام که مرگ خصوصا شهادت مانند مسافرت است و کسانی آن‌طرف منتظر هستند که با آنها ملاقات خواهیم کرد. مرگ بسیار چیز عجیبی است، هرچند درباره آن تفکر شود، باز عجیبتر می‌شود؛ چیزی است که اصلا راه فراری از آن نیست و در انتظار همه نشسته است و همه باید بمیریم. در این فکر بودم که نواری پر کنم و حرف‌هایم را در آن بزنم.

نماز را به جماعت خواندیم، به چادر که برگشتم بعد از مدتی برادر ثابتی و دو نفر دیگر که جلو بودند، بازگشتند و گفتند: امشب قرار است، عملیات شود و اگر امشب عملیات شود نوبت ماست. دوباره حالت بسیار عجیبی به من دست داد. نمی‌دانم چه خواهد شد! قرار شد، برای شب اول قرعه‌کشی کنیم تا قرعه به نام که بیفتد؛ انشاءالله خداوند کمک کند تا سرافکنده نباشیم.

مسأله اخلاص در عمل، یکی از مهمترین مسائلی است که با آن درگیر هستم. باید در اعمال خود به یاد خدا باشم و سعی کنم اعمال را با توجه به حضور خدا انجام دهم بهتر باشد، ولی این مطلب در نماز به هیچ وجه و خیلی کم جاری می‌گردد.

سه‌شنبه 5 اسفند 1365


صبح متوجه شدیم که شب گذشته عملیات نشده است، چون خط ساکت بود. برادر ثابتی با یکی از برادران جلو رفتند. حدود ساعت 10 حاج منصور با سیدحسن و یکی از بچه‌های امام حسن(ع) به مقر برگشتند. به مسئولان گروهان‌ها گفته شد که افراد خود را برای رفتن به گردان‌ها آماده کنند. ما هم دل در دلمان نبود، با حاج منصور صحبت و قرار شد در موقع کار به گردان‌ها برویم، چون این دسته‌ها تا چند روز دیگر باید در گردان‌ها می‌ماندند. برای ساعتی، حالتی عجیب در مقر حکمفرما بود. آنانی که برای رفتن مشخص شده بودند، خود را آماده می‌کردند و آنها که قرار بود بمانند به آنها کمک می‌کردند، اتوبوس‌ها هم حاضر بودند. اولین دسته که عازم شد، از دسته سیدالشهدا(ع) بود که در حال حرکت بودند. برادر مطلبی هم از کسانی که می‌توانست عکس می‌انداخت و همزمان با آن بلندگو نیز نوار آهنگران را پخش می‌کرد؛ خلاصه بسیار جالب بود و نزدیک اتوبوس‌ها هم غوغا بود.

هر کسی با یکی در حال خداحافظی و توصیه بودند. من هم در حال تماشای بچه‌ها بودم. معلوم نبود کدام یک از اینها در چند روز دیگر به خیل شهدا خواهند پیوست!

بالاخره اتوبوس‌ها راه افتادند و ما نظاره‌گر آنها به چادر برگشتیم. دیگر از شور و شوق چند لحظه قبل خبری نبود و هر کس مشغول کاری شد.

نزدیک غروب برای قدم زدن بیرون رفتم، نزدیک غروب اینجا خیلی جالب است، هر کسی تقریبا مشغول فکر کردن است، دیگر از شلوغی و شیطنت خبری نیست، خیلی از بچه‌ها هستند که سر به بیابان می‌گذارند و در خلوت به تفکر می‌نشینند. بعد از نماز جماعت دعای توسل را خواندیم، خوشا به حال آنان که استفاده می‌برند. بعد از شام که آبگوشت بود، مقداری نشسته و صحبت کردیم و من به فکر فرو رفتم.

تا به حال هر وقت خواب دیده‌ام که به حمام رفته‌ام، بعد از مدتی به عملیات رفتم. دیشب هم خواب دیدم که به حمام رفتم و در حال لباس پوشیدن برای یک لحظه، شهید ابوفاضلی به من نگاه می‌کرد. حسن حبیب‌نژاد خواب دیده است که بصره فتح و صدام اعلام شکست نموده است و در ضمن در همان عملیات شهید شده است.

چندین بار از خداوند خواسته‌ام اگر عمر ما در طاعت سپری خواهد شد، طولانی، وگرنه کوتاه نماید و در پایان به همه شهادت را نصیب گرداند. مسأله اخلاص در دوستی‌ها، یکی از مسائلی است که باید برای تمام بچه مسلمان‌ها مطرح و جا بیفتد.

انتظار داشتم دیشب چیزی را خواب ببینم ولی اتفاقی نیفتاد. برای عملیات چفیه اضافی و شمع برداشتم. قرار شد که حدود ساعت ... به گردان حبیب بروم؛ امیدوارم که خداوند کمک کند و بتوانم از این عملیات استفاده کامل را ببرم.

شنبه 9 اسفند 1365
--------------------------------------------------------------------------------
برای من که تامل برانگیز بود....................
هی ی ی  ی .........
دیگه چیزی نمیتونم بگم.......



کلمات کلیدی :

بدون شرح!!!

ارسال‌کننده : تمنا در : 90/1/7 7:1 عصر




کلمات کلیدی :

یکی به ما بگه این دو موجود یافت شده پسرن یا دختر؟!

ارسال‌کننده : تمنا در : 90/1/7 7:1 عصر

 




کلمات کلیدی :

خدا و گنجشک

ارسال‌کننده : تمنا در : 89/12/24 5:31 عصر

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
" گنجشک گفت:
" لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.




کلمات کلیدی :

کاریکاتورهای جالب از رسم و رسوم های ازدواج

ارسال‌کننده : تمنا در : 89/12/20 6:1 عصر

 

 

 

 

 

 

 

 

 




کلمات کلیدی :